سال 94 ترمای آخر دانشگاه بود و دیگه مثل همیشه برام جذاب نبود البته کلا برای من و رحیم(بهترین دوستم) انگارما دو نفر کپی همدیگه بودیم حتی تو لذت بردن از فضا و محیط دانشگاه.یه روز گرم پاییزی ساعتای ده و یازده صبح بود که بسیار گرسنه بودیم و حوصله بوفه رفتن رو نداشتیم(پول همراهمون نبود) یهو فکری به ذهنم اومد و رحیم هم پایه بود یقه پیراهنمون رو بستیم و رفتیم داخل اتاق حاج آقای دانشگاه  اون بنده خدا هم با احترام تحویل گرفت و گفت در خدمتم  منم شروع کردم به سخنرانی از مزایای حضور افراد بالیاقتی مثل ایشون و اینکه ما میخایم یک جشن برگزار کنیم در روز جهانی بهداشت حرفه ای و معاون دانشکده(روحش هم خبرنداشت بنده خدا)موافقت نمی کنه و ما به نامه وحمایت های مادی و معنوی شما نیاز داریم  که همیشه شامل حال همه ما بودهlaugh حاج آقا هم گفت باشه چشم فردا بیاین برای نامه گفتیم باشه خواستیم بیایم بیرون گفت: سیر شدین*؟؟؟گفتیم بله دست شما درد نکنه

نه نامه ای گرفته شد و نه جشنیwink

 

*پ.ن:یه کارتون پر کیک یزدی رو میزش بود خوردیم دونفریlaughlaughlaugh


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها